این را میخواستم به کسانی بگویم که تمام آرزوهایشان داشتن آزادی و برابری است برای تمام ایرانیان عزیز از هر قوم مذهبی که باشند. داشتن چنین روحیه ای که تمام وقت و زندگی خود را وقف چنین آرزویی میکند قابل احترام و ستودنی است ولی گاهی وقتها اتفاق می افتاد که ما ان هدف اولیه خود را فراموش میکنیم و کمی به بی راهه میرویم. من یک راهی برای این مشکل کوچک پیدا کرده ام که شنیدن ان خالی از لطف نیست شاید به قولی "خالی از حکمت نیز نباشد " و ان هم چیزی نیست جز شعر زیبای پرویز ناتل خانلری که استاد ادبیات ما در ترم اول دانشگاه برای ما خواند و در اینترنت هم من درچند جا دیده ام . انسان را بصورت اوتوماتیک به هدفهای اولیه میبرد و گذشته را یاداوری میکند.
گشت غمناک دل و جان عقاب
چــو ازو دور شـد ایــام شبـاب
دید کش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید
باید از هستی دل بر گیرد
ره سوی کشور دیگرگیرد
خواست تا چاره ناچار کند
دارویی جوید و در کار کند
صبحگاهی زپی چاره کار
گشت بر باد سبک سیر سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر ولوله گشت
و ان شبان بیم زده، دل نگران
شد پی برهی نوزاد دوان
کبک در دامن خاری آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو استاد و نگه کرد و رمید
دشت را خط غباری بکشید
لیک صیاد سر دیگرداشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت
چاره مرگ نه کاری ست حقیر
زنده را دل نشود از جان سیر
صید، هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صیاد نبود
آشیان داشت در آن دامن دشت
زاغکی زشت و بد اندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زیسته افزون زشمار
شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا دید عقاب
ز آسمان سوی زمین شد به شتاب
گفت که ای دیده ز ما بس بیداد!
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلی دارم اگر بگشایی
بکنم هرچه تو میفرمیای
گفت: ما بندهی درگاه توایم
تا که هستیم هوا خواه توایم
بنده آماده بگو فرمان چیست؟
جان به راه تو سپارم، جان چیست؟
دل چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آید که زجان یاد کنم
این همه گفت ولی با دل خویش
گفتگویی دگر آورد به پیش
کاین ستمکار قوی پنجه کنون
از نیازست چنین زار و زبون
لیک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود
دوستی را چو نباشد بنیاد
حزم را بایدم از دست نداد
در دل خویش چو این رای گزید
پر زد و دور ترک جای گزید
زار و افسرده چنین گفت عقاب
که مرا عمر حبابی ست برآب
راست است این که مرا تیز پرست
لیک پرواز زمان تیزتر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ایام از من بگذشت
ارچه از عمر دل سیری نیست
مرگ میآید و تدبیری نیست
من و این شهپر و این شوکت وجاه
عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟
تو بدین قامت و بال ناساز
به چه فن یافتهای عمر دراز؟
پدرم از پدر خویش شنید
که یکی زاغ سیه روی پلید
با دو صد حیله به هنگام شکار
صد ره از چنگش کرده ست فرار
پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت
لیک هنگام دم باز پسین
چون تو بر شاخ شدی جایگزین
از سر حسرت با من فرمود
کاین همان زاغ پلیدست که بود
عمر من نیز به یغما رفته است
یک گل از صد گل تونشکفته است
چیست سرمایه ی این عمر دراز؟
رازی اینجاست، تو بگشا این راز...
...
زاغ گفت: گر تو درین تدبیری
عهد کن تا سخنم بپذیری
عمرتان گر که پذیرد کم و کاست
دیگران را چه گنه کاین ز شماست
زآسمان هیچ نیایید فرود
آخر از این همه پرواز چه سود؟
پدر من که پس از سیصد و اند
کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثیر
بادها راست فراوان تاثیر
بادها کز زبر خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاک شوی بالاتر
باد را بیش گزندست و ضرر
تا به جایی که بر اوج افلاک
آیت مرگ شود پیک هلاک
ما از آن سال بسی یافتهایم
کز بلندی رخ برتافتهایم
زاغ را میل کند دل به نشیب
عمر بسیارش از آن گشته نصیب
دیگر این خاصیت مردار است
عمر مردار خوران بسیار است
گند ومردار بهین درمانست
چاره رنج تو زان آسانست
خیز و زین بیش ره چرخ مپوی
طعمهی خویش بر افلاک مجوی
ناودان جایگهی سخت نکوست
به از آن کنج حیاط و لب جوست
من که بس نکته نیکو دانم
راه هر برزن و هر کودانم
آشیان در پس باغی دارم
وندر آن باغ سراغی دارم
خوان گستردهی الوانی هست
خوردنیهای فراوانی هست
آنچه زان زاغ ورا داد سراغ
گندزاری بود اندر پس باغ
بوی بد رفته از آن تا ره دور
معدن پشّه، مقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان
سوزش و کوری دو دیده از آن
آن دو همراه رسیدند از راه
زاغ بر سفره خود کرد نگاه
گفت: خوانی که چنین الوان ست
لایق حضرت این مهمان ست
میکنم شکر که درویش نیم
خجل از ماحضر خویش نیم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بیاموزد از و مهمان پند
عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را دیده به زیر پر خویش
حَیَوان را همه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان زسفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر
سینه کبک و تذرو و تیهو
تازه و گرم شده طعمه ی او
اینک افتاده بر این لاشه و گند
باید از زاغ بیاموزد پند؟!
بوی گندش دل و جان تافته بود
حال بیماریِ دق یافته بود
دلش از نفرت و بیزاری ریش
گیج شد، بست دمی دیده خویش
یادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر
فرّ و آزادی و فتح و ظفرست
نفس خرّم باد سحرست
دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زینها نیست
آنچه بود از همه سو خواری بود
وحشت و نفرت و بیزاری بود
بال برهم زد و برجست از جا
گفت: کای یار ببخشای مرا
سالها باش و بدین عیش بناز
تو و مردار تو عمر دراز
من نیم در خور این مهمانی
گند و مردارترا ارزانی
گر بر اوج فلکم باید مرد
عمر در گند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظهای چند بر این لوح کبود
نقطهای بود و سپس هیچ نبود.
موفق باشید....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر